آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

آوای دلنشین

سه ماهگی

پرنسس کوچولوی من سه ماهگیت مباااااااااااااااارک باورم نمیشه که امروز سه ماه از روزگی که خدا تو رو به ما هدیه داده می گذره. دیشب وقتی خواب بودی من و بابایی داشتیم نگات می کردیم و فکر می کردیم که چه زود گذشت و تو چه زود اینقدر بزرگ شدی از اون روزی که اندازه یه عدس بودی و ما تو شمال فکر کردیم که تو رو از دست دادیم تا به امروز که کلی بزرگ شدی و واسه خودت خانومی شدی همش خدا رو به خاطر این نعمت بزرگی که به ما عطا کرده شکر می کنیم امروز بردیمت دکتر واسه چکاپ 3 ماهگی وزنت 5800 گرم قدت 4-63 سانتی متر و دور سرت هم 41 شده بود که همه چیز خدا رو شکر خوب بود. حالا شانس ما امروز که وقت دکتر داشتیم نمی دونی که چه برفی گرفته بود و هوا چقدر سرد بود...
17 بهمن 1390

احساس گناه مادرانه

وااااای نمی دونی که چه حس بدی داشتم دیشب وقتی تو خوابت برده بود و من داشتم واسه خوابیدن آماده میشدم یهو یادم افتاد که خیلی وقته یادم رفته عوضت کنم!!!! همیشه حواسم بوده که زود به زود اینکارو بکنم تا هم نسوزی و هم خدایی نکرده عفونت نکنی اما واقعاً نمی دونم چی شده بود که دیشب یادم رفتم کللللللللی عذاب وجدان گرفتم اما دلم نیومد از خواب بیدارت کنم. خلاصه گذشت تا نصف شب که از خواب بیدار شدی و من اومدم عوضت کنم دیدم که کلی دستشویی کرده بودی و پوشکت کلی سنگین شده بود ایییییییییییینقدر دلم برات سوخت که نگو همش فکر می کردم که چقدر سختی کشیدی و اذیت شدی و زبون نداشتی که به من بگی!! همش خودمو فحش دادم دخترم مامانو ببخش اگه گاهی از این سوتیا می...
16 بهمن 1390

چندتا عکس از دو و نیم تا سه ماهگی

سلام پرنسس کوچولوی مامان چند وقته که وقت نکردم برات بنویسم و عکساتو بذارم. الان که رو پام خوابیدی دیدم وقت خوبیه که اینکارو بکنم ما شا ا... دیگه واسه خودت خانومی شدی خیلی هوشیاری با کوچیکترین صدایی بر می گردی و می خوای ببینی چه خبره و چیه بس که کنجکاوی عزیزم بابایی بهت میگه جرج کنجکاو تا میای بغل همچین کله می گردونی و می خوای همه جا رو دید بزنی دیگه کاملا با اسباب بازیهات سرگرم میشی همه چیزو می خوای بگیری بکنی تو دهنت تازه داری کالسکه سواری رو تو خونه تمرین می کنی. حسابی تلویزیون تماشا می کنی. وقتی مزاجت می خواد کار کنه خیلی بانمک میشی لباتو غنچه می کنی و دور چشات قرمز میشه بعدشم کلی خوشحال میشی و می خندی خیلی بامزه د...
15 بهمن 1390

اولین حموم رفتن با مامان

سلااااااااام کوچولوی دوست داشتنی مامان پریروز (یعنی تو دو ماه و 13 روزگی) برای اولین بار تصمیم گرفتم که خودم با کمک بابایی ببرمت حموم آخه تا حالا همش مامان جوون زحمت میکشید و میبردت حموم اما الان خیلی سرش شلوغه و مشغول خرید وسایل خونه خاله سمیراس واسه همین گفتم مزاحمش نشم. بعد از کلی مشورت با خاله های نی نی سایتی و کمک گرفتن ازشون وقتی بابایی از سر کار اومد بردیمت حموم. من اول رفتم و خودمو شستم بعد به بابایی گفتم تو رو بیاره لباساتو درآورد و دادت دست من وقتی آب ریختم رو بدنت کلی حال کردی بعدم شروع کردم به لیف زدنت و به بابایی گفتم خورد خورد روت آب بریزه که سردت نشه هیییییییچی جیک نزده بودی انگار خیلی هم خوشت اومده بود اینقدر ساکت ب...
1 بهمن 1390
1